مساله پیشرفت و به روزی، تحت عناوین مختلف از دیرباز ـ و به خصوص از زمانی که ایرانیان به ناگاه چشم باز کرده و خود را به لحاظ فکری وهمچنین ظهورات تمدنی در وضعیتی فرودست نسبت به ممالک غربی یافتند ـ همواره ذهن اندیشمندان ایرانی را به خود مشغول داشته است.مشهور است که نخستین ایرانی که این سوال را به طور جدی بر زبان جاری ساخت ، عباس میرزا ـ ولیعهد فتحعلی شاه قاجار ـ بوده است. پس از آن تاریخ نیزدهها چهره نام آور دیگر هر یک به شیوه ای در این باره سخن گفته یا در رفع این وضعیت تلاش کرده اند. به عنوان نمونه ـ و صرف نظر از درستی یا نادرستی اعمال و اقوال ایشان ـ می توان از درباریانی مانند امیرکبیر، روحانیونی مانند سید جمال و مدرس، سیاسیونی مانند تقی زاده و مصدق و یا روشنفکرانی همچون آل احمد و شریعتی و دیگران نام برد.
در دهه های اخیر و به خصوص پس از انقلاب اسلامی تب گفتگو پیرامون این مساله بار دیگر شدت گرفته است و اندیشمندان متعددی چه در داخل کشور و چه خارج از آن به طرح وبحث در این زمینه ها پرداخته اند. غالب این افراد سوال ذهن خود را به صورت ” چه شد که غرب توانست و ما نتوانستیم” صورت بندی کرده اند. اما در پاسخ به این مساله شیوه های متفاوتی در پیش گرفته شده است.
گروهی از این متفکران با بررسی های تاریخی و خصوصا با مد نظر قرار دادن اندیشه های مارکسیستی هم در زمینه برجسته سازی تاثیرات جغرافیایی و هم با محور قرار دادن قوانین ماتریالیسم تاریخی تلاش داشته اند ریشه های عدم توفیق جامعه ایرانی در گذر از مراحل تاریخی مختلف خصوصا گذر از مرحله فئودالیسم و ورود به مرحله سرمایه داری را تشریح کنند.احمد اشرف با کتاب «موانع تاریخی رشد سرمایه داری در ایران» ، محمد علی همایون کاتوزیان در کتب ومقالات متعدد خود که حول اندیشه خود کامگی حکومت ها در ایران و علل و نتایج آن نگاشته شده اند (و در آینده بیشتر به آنها خواهیم پرداخت ) و همچنین کاظم علمداری با نگارش کتاب « چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت» را می توان در این دسته قرار داد.
دسته دیگر، اهمیت اصلی را در نقش نخبگان و روشنفکران جامعه خصوصا در زمان مواجهه های اولیه با فرهنگ غرب دیده اند. به نظر ایشان در مقطعِ زمانی خاصی که ایران اندک اندک با دستاوردهای غرب مواجه می شد اگر نخبگان اجتماعی توانسته بودند حساسیت وضعیت به وجود آمده را درک کرده و استراتژی مناسبی را انتخاب کنند، سیر تحولات تاریخی و اجتماعی ایران به گونه دیگری رقم می خورد.تقی آزاد ارمکی در کتاب هایی مانند «مدرنیته ایرانی :روشنفکری و پارادایم فکری عقب ماندگی در ایران » موسی غنی نژاد در «تجدد طلبی و توسعه در ایران معاصر » و «آزادی خواهی نافرجام» و همچنین علی میرسپاسی با نوشته هایی چون «دموکراسی یا حقیقت: رساله ای جامعه شناختی در باب روشنفکری در ایران» و همچنین « مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران» از همین منظر سخن می گویند.
در این مقوله گروه دیگری را نیز می توان شناسایی کرد که تکیه اصلی خود را بر عامل اندیشه و سیر تعقل در جامعه نهاده اند. از نویسندگان فعال این گروه می توان از سید جواد طباطبایی نام برد. طباطبایی در کتب متعدد خود مانند «زوال اندیشه ساسی در ایران»،« ابن خلدون و علوم اجتماعی» و همچنین سه گانه تاملی درباره ایران به بررسی اندیشۀ امتناع تفکر در ایران و هم چنین دو گانه سنت و تجدد و شیوه مواجهۀ ایرانیان با این دوگانه پرداخته است.حسین کچویان نیز اندیشمند دیگری از همین گروه است که از منظری دیگر همین موضوعات را مورد بررسی قرار داده است. «تجدد شناسی و غرب شناسی؛ حقیقت های متضاد» از جمله کتابهای وی در این زمینه به شمار می آید.
گرچه این مساله در این پژوهش سوال ذهن ما را تشکیل نداده است اما با این وجود پس از صورت بندی موضع مستقل نظری خود، مواجهه مختصری با این پرسش نیز خواهیم داشت.
فصل سومشرح بنیان های نظری و ارائه روش شناسی پژوهش1-3 روش شناسی پژوهشمقدمهبرای معین کردن بنیان های نظری و خط سیر یک پژوهش می توان در سه سطح به طرح مساله پرداخت؛ روش شناسی پژوهش ، روش تحقیق و ابزارهای مورد استفاده پژوهشگر.پیش از آن که وارد مباحث اصلی این فصل شویم بهتر است اندکی به شرح و توضیح در این زمینه بپردازیم.
نکته اولی که لازم است به آن اشاره کنیم به تفاوت میان روش شناسی و روش باز می گردد. در یک تعریف ساده می توان گفت:” روش شناسی مطالعه منظم و منطقي اصولي است كه تفحص علمي را راهبردي مي كنند .از اين ديدگاه، روش شناسي به عنوان شاخه اي از منطق و يا حتي فلسفه است.”در حالی که روش، چارچوبه عملیاتی ـ و نه فلسفی ـ کارِ پژوهش و تحقیق را معین می کند. روش های تحقیق را می توان از منظر های مختلف و به صورت های متفاوتی تقسیم بندی کرد. به عنوان مثال می توان از تقسیم بندی هایی مانند پهنانگر / ژرفانگر ،کمی / کیفی ، مقطعی / طولی (روند پژوهی، نسلی، پانل) وهمچنین روش های خرد در برابر روش های کلان نام برد. اما صرفنظر از این تقسیم بندی ها و در یک نگاه کلی می توان روش های تحقیق را در سه مقوله کلی جای داد: مطالعات میدانی ، پیمایش وآزمایش( البته برخی آزمایش را نیز یک ابزار یا تکنیک ـ و نه یک روش ـ به شمارمی آورند.)
در انجام یک پژوهش، محقق پس از تعیین روش شناسی کار و انتخاب روش انجام پژوهش بنا به اقضائات کار وتناسباتی که میان دو سطح قبل و ابزارهای موجود برقرار است به انتخاب و استفاده از تکنیک ها و ابزارهای مورد نیاز خود می پردازد. این ابزارها ـ بسته به آن که آزمایش را یک ابزار به شمار آوریم یا نه ـ به هشت یا نه دسته تقسیم می شوند که عبارتند از؛ روش های آماری، مشاهده ، تحلیل محتوا، مصاحبه، بحث گروهی،تکنیک دلفی، استفاده از مطلعین کلیدی و سوسیومتری.
ما در این فصل پیرامون روش شناسی پژوهش به بحث خواهیم پرداخت و تلاش خواهیم کرد منطق روشنی را برای هدایت پژوهش استخراج نموده و در طول تحقیق نیز به آن وفادار بمانیم. اما برای این که بتوان در مورد ارتباط این پژوهش با دو سطح دیگر سخن گفت باید به یک نکته توجه کرد و آن این که به هر میزان سطح انتزاع تحلیل از روش شناسی به سمت روش و سپس ابزار تنزل پیدا کند موضوع پژوهش نیز از بررسی یک اجتماع در کلیت خود، به سمت بررسی سازه های اجتماعی و یا بررسی مجموعه ای از کنش های فردی محدود خواهد شد. بنابراین نمی توان انتظار داشت که روش های تحقیق در سطح انتزاع مفهوم و نظریه سازی ـ که پیکره اصلی این پژوهش را به خود اختصاص داده اند ـ کارایی داشته باشند بلکه استفاده از روش های تحقیق عموما در مرحله پس از خلق مفهوم و در جایگاه آزمون نظریه مطرح خواهد شد. البته در این جا برخی مقوله ای به نام«تحلیل های فرانظری» را به عنوان روشی برای نظریه پردازی مطرح می کنند که اکنون به شرح و نقد این ایده خواهیم پرداخت.
فرانظریه را می توان” تحلیل اصول اساسی یک دانش انباشته موجود”تعریف نمود. بر این اساس کارکرد اساسی فرانظریه ” فهم مفروضاتِ استراتژی ها و دانشی است که این نظریه ها ایجاد می کنند و یا نادیده از آن می گذرند.” اما در این میان ، برخی افراد کارکرد دیگری را نیز برای فرا نظریه قائلند. از نگاه ایشان فرانظریه می تواند با بررسی خط مشی نظریه ها و مقایسه این خط مشی ها با یکدیگر و مشخص نمودن نقاط ضعف و قوت هر یک و همچنین روشن کردن وضعیت هایی که در این نظریات نادیده گرفته شده است راه را برای نظریه پردازی های جدید باز کند.
به اعتقاد ما این خط سیر گر چه ممکن است قدری جذاب به نظر برسد اما در عمل از همان ابتدا محکوم به شکست است زیرا اولا نظریات گوناگون بر اساس یک قالب مشترک ـ چه در زمینه مبانی نظری و فلسفی و چه در شیوه مواجهه عملی با پدیده ها ـ به بررسی پیرامون خود نپرداخته اند که بتوان به طور سیستماتیک و بر اساس یک الگوی مشترک به بررسی نقاط مشترک آنها و اولویت بندی شیوه نگرش هر نظریه به این نقاط مشترک پرداخت. دوم آن که در حال حاضر تعداد نظریاتی که پیرامون مقوله های مختلف جامعه شناسی مطرح می شوند به قدر زیاد و متنوع است که عملا این فرایند بررسی برای یافتن نقاط خلاء را ناممکن می سازد. اما سوال مهمتر آن است که تحلیل گر بر چه مبنایی می تواند به نقد و بررسی نظریه های دیگر بپردازد؟ اگربنا باشد یکی از نظریات موجود در جریان علم به عنوان مبنای ارزش گذاری سایر نظریات انتخاب شود دو مشکل اساسی نمایان خواهد شد؛ مساله اول زمانی ظاهر خواهد شد که پژوهشگر بخواهد مواضع نظریه مبنا واقع شده را مورد بررسی قرار داده و به نقد آن نظریه بر مبنای خود آن نظریه بپردازد. اما مشکل واقعی در این راه معرفی معیاری است که بتوان بر اساس آن جامعه علمی را نسبت به ارجحیت موضع نظری اتخاذ شده نسبت به سایر نظریه ها قانع نمود.
ممکن است تصور شود هر نظریه ای را می توان بر اساس برخی معیارهای ثابت مانند سازگاری درونی اجزای نظریه، منطقی و معقول بودن پیش فرض های نظری مورد استفاده و یا توان تبیین این نظریات مورد ارزیابی قرار داد اما باید توجه نمود که هر نظریه پرداز قاعدتا در پیش فرض های خود تلاش داشته تا بر مبنای عقل سلیم این معیارهای عام را در اندیشه و نگارش خود لحاظ نماید بنابراین این گونه مواجهه با نظریات ـ اگر نگوییم جنبه مچ گیری دارد ـ حداکثر محکی برای ارزیابی میزان توان مندی و مهارت نظریه پرداز در به کار گیری این معیارها به شمار می رود و راهی برای تولید نظریات جدید نخواهد گشود. از همین رو گفته می شود که فرانظریه ابزاری برای بررسی ساختار های نظریاتی به کار می آید که پیش از این شکل گرفته است و اگر کسی تصور کند که از این راه می توان به خلق نظریات جدید نایل آمد مانند کسی است که ” اسب را به پشت گاری بسته باشد!”